فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

فرشته ای به نام فاطمه

بدون عنوان

سلام عروسکم ....   یه کار جدید یاد گرفتی...سرتو میزاری روی دستای کوچولوت الهی فدات بشممممممممم       امروز پنجشنبه 23 اذر91 هستش .... من تعطیل بودم واومدیم خونه باباجون.... مادرجون برات لالایی خوندن   تو خوابیدی....   جیگر منی مادر....   بابات یا دایی جون رفتن باغ.... کار داشتن.... گفتم تا خوابیدی بیام وتوی وبلاگت بنویسم...   دیشب بابایی یه طناب وصل کرد به قلاب سقف وکریرت رو بست بهش   بعد تو روگذاشت توش.... مثله تاب شد برات تو کلی غش غش خندیدی وماهم همراهت میخندیدیم     کیق کرده بودی فدات شم....خلاصه خوابت برد ...
23 آذر 1391

سلام عشق مامان بابا

سلام قند عسلم...دخمل گلیه مامان دیشب رفته بودیم مهمونی خونه ی دوست مامان بابا.خاله سهیلا وعمو ابراهیم... یه نی نی ناز دارن مثه شما... اسمش هست حدیث...تازه شده 42روزه.... خیلی خوش گذشت...شما دختر خوب وسنگین وارومی بودی...اذیتم نکردی...وقتی حدیث گریه میکرد شما اروم می شدی وبهش نگاه میکردی... حتما پیش خودت میگفتی این کوچولو چی میگه!!!!!!!  قربون دخمل خودم که خانوم شده... از شما وحدیث عکس گرفتم بعد که بابایی از کلاس کامپیوتر برگشت میگم درستش کنه وبزاریم توی وبلاگت...  راستیییییییییییییییییییییییییییی    دیشب برای اولین بار اونجا سرتو گذاشتی روی دستت وخوابیدی.... کلی ذوق زدیممممممممم...
22 آذر 1391

بازم شرمندگی...

فرشته ی عزیزم...   من خیلی از اینکه تو شیر خشک میخوری ناراحتم.... داییت همیشه باهام دعوا میکنه که چرا بهت شیر خودمو نمیدم.... اما بخدا تو نخواستی بخوری ومن تلاش کردم... شایدم تلاشم کافی نبوده... دلم برات می سوزه مادر که مجبوری شیرخشک بخوری.... میدونم مقصرم اما از ناراحتی هنوزم همش درگیرم با وجدانم که چرا دختر نازم شیرخشکی شد...   فرشته جان..... مامان از اینکه تو شیرخشک میخوری خوشحال نیست... اما دوستام بهم گفتن همینکه دخترت سالم هستش باید خدا روشکر کنی....   من روزی هزاربار میگم خدایا شکرت که این فرشته ی کوچیک ومهربون ودوست داشتنی رو به ما هدیه دادی...   با اومدنت زندگیمون دوباره رنگ شادی گرف...
20 آذر 1391

منو ببخشششششش

سلام قند عسل مامان دیشب نمیدونم چی شده بود که اصلا نمیخواستی بخوابی   باباجون سرمای سختی خوردن ودیشب دکتر بودن....ما اینجا بودیم خونه ی باباجون....منم عصرش رفتم رفتم برات خرید...بعد عکس میزارم...   شاید چون خیلی خوابیده بودی دیشب که رفتیم خونه نمیخواستی بخوابی....  من حالم خوب نبود وکلی کلی قرض خورده بودم...اما تومیخواستی بازی کنی   دیشب خیلی کلافه شدم...بهم حق بده عزیزم... اخه صبح زود باید میرفتم سرکار...   مجبور شدم دعوات کنم.. از این بابت خیلی ناراحتم که صبرمو از دست دادم...دست خودم نبود   عسلم...خسته بودم ومریض...بابای مهربونت نگهت داشته ب...
20 آذر 1391

نازنازی قندعسل

دوباره سلام عروسکم... مامان ازفرداصبح یعنی شنبه 18اذر91 باید برم سرکار...... نمیدونم چه جوری دوری ازتوروتحمل کنم.... بابایی پیشت میمونه ...فاطمه طلای من  میخوام یه چیزی بهت بگم...من خیلی غصه میخورم که تو شیر خودمو نمیخوری... هروقت بهت نگاه میکنمکه داری شیشه شیرمیخوری قلبم درد میگیره واشکم در میاد... من تلاشمو کردم مامانی اما شاید کافی نبوده...روزای اول خیلی خیلی سخت بود... تو شیرنمیگرفتی ومنم خیلی درد داشتم ونگران حالت بودم... شیرمو میدوشیدم وبا شیشه بهت میدادم... اما تو بزرگ تر شدی وشیر من کم...بخدا من راضی به شیرخشک خوردنت نبودم مامان... هنوزم غصه دارم اما چه کنم...تو عشق وقلب ونفسمی... وقتی میخندی انگار دنیا رو بهم میدن... بابا...
17 آذر 1391